غرق خون شد دل و بر لب نفسی بیش نماند/باغ ویران شد و جز خاروخسی بیش نماند/حسرتی شعله به قلبم زد و زین مرغ اسیر/غیر خاکستری اندر قفسی بیش نماند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1387/05/29
گزیده اشعار شفق (2)
غباری در دشت
غرق خون شد دل و بر لب نفسی بیش نماند |
باغ ویران شد و جز خاروخسی بیش نماند |
حسرتی شعله به قلبم زد و زین مرغ اسیر |
غیر خاکستری اندر قفسی بیش نماند |
کاروان رفت و از آن قافله ی رفته، به دشت |
جز غباری و نوای جرسی بیش نماند |
چون رود سیل گل آلود، بماند اثرش |
زندگی رفت و از او جز هوسی بیش نماند |
گیرم ایام جوانی به محال آید باز |
فرصتم کو که مرا جز نفسی بیش نماند |
اخگری مانده زمن دار خدایا نگهش |
که از این خرمن آتش قبسی بیش نماند |
آنچه پیرانه سرم مست کند رحمت تست |
که به جز عفو توام ملتمسی بیش نماند |
دل چه بندیم به ماندن که در این دیر خراب |
یک شبی یا دو شبی هیچکسی بیش نماند |
مناجات نیمه شب عشق
رخ تو همدم و همراز، بس مرا |
درد غم تو مونس و دمساز، بس مرا |
در خلوت شبانه چو فریاد سردهم |
مرغ سحر حریف و هم آواز، بس مرا |
از مرحمت گرم بپذیری به بندگی |
جاوید این شرافت و این ناز بس مرا |
مستم کند نوای مناجات نیمه شب |
از هر سرود، این شکرین ساز بس مرا |
در این محیط سرد که هر دل فسرده است |
آتش فروز، عشق سرافراز بس مرا |
سیر و صفای باغ گلم نیست آرزو |
نازی از آن دو نرگس طناز بس مرا |
بی حاصل است عشق تو بنهفتنم ز خلق |
اشک غمت خبرکش و غماز بس مرا |
خضر طریق، در ره اسرار معرفت |
دیوان خواجه حافظ شیراز بس مرا |
استاد شعر من نبود غیر شور عشق |
نیروی عشق، قافیه پرداز بس مرا |